رسید آخر روضه، دلم پر از درد است
هوای زندگی ام بی ظهور تو سرد است
بهار روضه به سر شد، نیامدی اما
رسید فصل خزان، برگ و بار من زرد است
دو ماه گریه برای نبودنت کردم
خوشم که دیده به عهد غمت جوانمرد است
رسید آخر روضه، دلم پر از درد است
هوای زندگی ام بی ظهور تو سرد است
بهار روضه به سر شد، نیامدی اما
رسید فصل خزان، برگ و بار من زرد است
دو ماه گریه برای نبودنت کردم
خوشم که دیده به عهد غمت جوانمرد است
بهار بی تو مرا جز خزان ندارد رنگ 1
بهار بی تو دروغ است و مملو از نیرنگ
دوباره جمعه به جمعه گذشتن ایام
و من که بی تو سپردم دلم به این آهنگ
بهار من! تو کجایی؟ چرا نمی آیی؟
بیا که بی تو به جان آمد این دلِ دل تنگ 2
دلم گرفته ز اندوه بی امان، برگرد!
دلم شکسته ز آزار این و آن، برگرد!
وجود ماه تو از پشت ابر هم لطف است
به رنگ تیره ی شب های آسمان برگرد! 1
غروب جمعه دوباره به یادت افتادم
ببین بهار مرا گشته چون خزان، برگرد!
رسید جمعه خدایا! کجاست آقایم
رسید یار دلم یا دوباره تنهایم؟
رسید جمعه و دارم امید آمدنش
وجود من به فدای قدوم مولایم
منم که غیبت کبری نموده ام بی او
کجاست منجی من تا ز غیب در آیم؟
آن موقع ها هنوز دانش آموز بودم؛ دوران
راهنمایی...
شب جمعه بود. شب جمعه ها هم به نیت خیر اموات رسم بود خرما دادن... که هنوز هم رسم
است به لطف خدا! از ته دلم می گویم به لطف خدا؛ چون امروز خیلی از رسم های دیروز
را غیرمرسوم میدانند!
کوچه های نازی آباد را به مقصد هیئتمان پشت سر می گذاشتم. که خرمای شب جمعه به من
هم تعارف شد.
دانه خرمایی برداشتم و خدا قبول بکندی زیر لب گفتم.
خرما را خوردم و فاتحه اش را فرستادم، من مانده بودم و هسته ی ناکارآمد آن خرما.
طبیعت این بود که به سرعت از شر آن هسته خرمای ناکارآمد خلاصی میافتم.
نیت کردم که مثل خیلی ها در همان لحظه پرتش کنم و راحت شوم. آخر « همرنگ جماعت شدن
» ضمانت عدم رسوایی است. این روزها همه دنبال موافق میگردند....
با تو چه شوری دارد آغاز غزل ها
بی تو نمی سازد به ما طعم عسل ها
جز رنج عشقت گنج دیگر نیست جان را
تو آبرو دادی به این ضرب المثل ها 1
اصلی ترین عشقی، به جان عشق سوگند
دارد هرآنچه عشقِ غیر از تو بدل ها
دارد بهار میرسد اما بدون تو
دارد بهار میشود آقا بدون تو
بار دگر بهار و هیاهوی تازگی
بار دگر شکفتن گل ها بدون تو
سال گذشته لحظه ی تحویل سال نو
گفتم چه سود شادی دنیا بدون تو
سلام.
یک ساعت و چهل و یک دقیقه از نیمه ی شب گذشته است.
کم کم دارید برای نماز شب تان آماده می شوید.
خوشا به سعادتتان. هر قدر این مدت تلاش کردم بهانه ای برای نافله ی شب بیابم، هیچ چراغی سبز نشد!
شما دعا کنید، حتماٌ فرجی می شود.
اما،
راستش برای این چیزها مزاحمتان نشده ام.
اولاً اجازه می خواهم که دقایقی را پیش از اقامه ی نمازتان که همیشه به ذکر می گذرد، از شما طلب کنم که به من گوش کنید؛
اگر چه این سخن دور از انتظار است که مولای ما نخواهد اجازه بدهد به ما که با او حرف بزنیم؛ پس...
چند وقت بود طالب شده بودم برایتان بنویسم؛
دستم به قلم نمی رفت،
یا اگر هم می رفت، دیری نمی پایید که قلم وامی نهادم.
اما امشب، بی خود شدم و این تلفن همراه را که بعضی مواقع ما همراه اوییم نه او همراه ما (!)،
برداشتم و شروع کردم به نوشتن.
دوباره جمعه و این دیده آسمانی شد
دوباره صفحه ی ذهنم پر از نشانی شد
نگاه سوی چه باشد که ناگهان با اشک
دو چشم پر ز معاصیم جمکرانی شد
-----------------------------------------------
دی 1390 / صفر 1433
دوباره حرف ظهورت میانمان گل کرد
دوباره دل هوس نغمه ای ز بلبل کرد
بیا که عاقبت اینجا بلاد اسلام است
بیا که پایه ی مستکبران تزلزل کرد
----------------------------------
خرداد 1390