شاعرانه

پایگاه انتشار سروده های کلاسیک و نثر نوشته های حسین رضائیان

شاعرانه

پایگاه انتشار سروده های کلاسیک و نثر نوشته های حسین رضائیان

شاعرانه

چند سالیست که با نوکری ات دل شادم
جان زهرا دم مردن مبری از یادم....

برای عاقبت به خیری بنده حقیر دعا کنید. یاحق

"استفاده از مطالب این پایگاه با ذکر منبع بلامانع است"

بایگانی

سه ماه بی خبری

پنجشنبه, ۷ شهریور ۱۳۹۲، ۰۲:۳۹ ب.ظ


 

راستش این ها که می خوانی گله نیست. داستان قلبی شکسته و خسته است... قلبی که هیچ کسی را در خود جای نداد غیر از دلبرش...

 

عاشق نشده بود. نمیدانم. هرچه بود از عشق بالاتر بود...

 

عاشق باران شده بود؛ چون باران او را به یاد باران چشمانش می انداخت آن روز که او را در آغوشش گرفت و چشمانش را به روی همه چیز بست . گریه کرد.

 

نمک گیر خنده هایی شده بود که خیلی هم نمکین نبود...

 


شوریده ای شده بود که خیلی ها به شوریدگی اش آزارش می دادند... دست و پایی می زد در دریای این محبت که هر که می دیدش فکر می کرد دارد غرق می شود. می آمدند کمکش، اما او همه را با تمام یاریشان پس می زد. و فقط گرم گرمای محبت دلدارش بود. همین...

 

 جای خالی اش را نمی توانست با هیچ چیز پر کند.

می گذاشت آن قدر خالی بماند که یادش نرود زخم دلش را... زخمی که از سهل انگاری هایش بر روی دل خود نشانده بود. زخمی که نه فقط بر روی دل خودش اثر کرد، بلکه بر تصور دلدارش نیز پا گذاشت و کار را به اینجا کشاند.

 

آمد و گفت که قبول دارم، من پا جای پای کسی نگذاشته ام، بلکه پا روی پا گذاشته ام.

این را گفت. گفت تا دلبرش بداند خطایش را فهمیده است. تا زخم نشسته بر تصور دلدارش را مرحم ببخشد و زخم دل خودش را به دستان مهربان دلدارش بسپارد... 

 

اما گویا زخمی مداوا نشده است.

امروز بیش از سه ماه است که دلدارش جوابش کرده است.

نه، نمیدانم، شاید هم این نیست.

هرچه هست بلاتکلیف است.

سه ماه است که نمی داند چه شده. سه ماه است که فقط می داند دلش دارد می میرد. از همه خسته و به دلدار وابسته...

 

این اسیری را دوست داشت.

کوه درد بود؛ غم هایش زیاد...

 

شادی چشمان دلدار مثل این بود که دارند دنیا را نقل و نبات پاشی می کنند... اما او از شادی چشمان دلدارش هیچ خبری ندارد... سه ماه است...

 

حواسش جمع شده بود که مبادا مغرور شود و از دلدارش دور... با خودش می گفت نان مجنون را که آجر کرده ای، پس حواست جمع باشد.  اما دلدارش او را بی خبر گذاشته... سه ماه است...

 

هر روزش دارد از دیروزش بدتر می شود. روزهایش بی غم نمی گذرد. هر شب از خواب می پرید و دیگر تا سحر نمی خوابید.

می دانست این زنده ماندن، بازنده ماندن است... بی دوست، نه، بی .... نمی دانست او برایش چیست... فقط می دانست دارد بی او می میرد...

 

آی عالم، به خدا قسم جای او را در دلش هیچ کس نگرفته است... نمی تواند بگیرد. هر کسی برای بودنش تعبیر و دلیلی دارد؛ اما تعبیر و دلیلی بر ماندن او در قلبش نمیافت... و فقط می دانست که او باید باشد...

 

همه دارند طعنه می زنند. دلدار کجاست تا ببیند چه می کشد... نمی دانست چرا پیش چشم همه،... نه، هیچ کس مهم نیست، مهم این بود چرا پیش چشک دلدارش خار شده است... این را نمی یافت.

دلش حتی خیال این بی خیالی را نمی کرد....

حتی در دورترین تصوراتش این سیاه بختی را نمی دید... اما امروز...

 

می خواست به دلدارش بگوید که عزیزم: روا نبود... روا نبود که اینگونه از دلت جایش بگذاری... روا نبود با این همه تنهایی تنها بماند.... روا نبود...

 

اما... خبری از دلدارش نداشت... هیچ خبری...

 

گیر چنگ ابرهای بهاری افتاده بود و از پس چشمانش بر نمی آمد. خدا را رحمی...

فکر نمی کرد دلدارش بگذارد این گونه زار و زمین گیر شود. فکر نمی کرد دلدارش بگذارد او تحقیر شود... فکر نمی کرد...

 

آه... آه... آه...

 

می دانست عاشق نشده است؛ اما نمی دانست چه شده... نمی دانست...

کاش حداقل این را می دانست...

 

می گفت حتی اگر دلدار بخواهد عهدشان شکسته شود، من به قلبم اجازه نمی دهم که لحظه ای، ذره ای، از این محبت خسته شود...

می گفت عزیزم، اجازه بده عمرم به امیدت سر شود تا خستگی هایم در شود... می گفت عزیزم، عطش خواستنت را آنقدر می خواهم تا دلم خاکستر شود؛ فکر نمی کنم روزگارم از این بدتر شود...

 

می گفت دلش از غم این دوری مرده، و دلدار خیال می کند که خوابش برده. و هیچ کس نمی پرسید زنده است یا مرده... هیچ کس نمی فهمید این غم چه بر سر دلش آورده... هیچ کس... حتی دلبرش...

 

می گفت سه ماه است که با خیالش می سوزم و می سوزم...

 

هفته های تلخش دیگر معطر به تنهایی شده بود... این عطر بوی اشک چشمانش بود. چهره ها را هم که اشک زیبا می کرد. پس همه می گفتند چه عطری، چه بویی... او پر بود از تنهایی، پر بود از غصه و غم...  دل پر طاقتش دیگر بی تاب شده بود...

 

آه از آن لحظه ای که بغض تنهایی اش سر وا می کرد...

 

وقتی که دلدار رفت و او را از یاد برد، انگار هر چه داشت را باد برد... زخم زبان ها را خرید و از همه، حتی از خودش برید...  دلدار رفت و از او ماند خاکسرتش...

 

این مدت هیچ کس برای او نشد؛ حتی پی این هم نرفت.... حتی لحظه ای دنبال دیگری نگشت. چشمانش را بسته بود و فقط دلدارش را می جست...

کارش شده بود این: آنقدر در را باز و بسته می کرد شاید یک بار در این باز کردن ها دلدارش بیاید... و هر بار که باز می کرد و می دید که نه، دوباره در را می بست و باز می کرد... می گفت این بار دیگر می آید... اما... سه ماه بود هیچ خبری نبود...

 

----------------------------------------

* قسمتی از داستان سه ماه بی خبری -  فروردین 1390

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی