شاعرانه

پایگاه انتشار سروده های کلاسیک و نثر نوشته های حسین رضائیان

شاعرانه

پایگاه انتشار سروده های کلاسیک و نثر نوشته های حسین رضائیان

شاعرانه

چند سالیست که با نوکری ات دل شادم
جان زهرا دم مردن مبری از یادم....

برای عاقبت به خیری بنده حقیر دعا کنید. یاحق

"استفاده از مطالب این پایگاه با ذکر منبع بلامانع است"

بایگانی

یاد خودم افتادم...

چهارشنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۳۳ ب.ظ


یاد خودم افتادم...

که تنها جوابی که می گرفتم بعد از های های گریه کردن هایم، این بود که، اشک چشمانم را پاک کند!

آن اوایل می گفت حق نداری گریه کنی! اگر قرار است گریه کنی با هم گریه می کنیم...

آن روزها گریه ی من برایش سخت بود... چون خیلی خیلی دوستم داشت! تنها من بودم و قلب او...

اما همین طور که گذشت و جلو رفت، کم کم گریه هایم برایش عادی شد. احتمالا با خودش مرور کرده بود که این هم شورش را درآورده و مدام گریه می کند!

تنها جوابی که می داد، تنها عکس العملش، همین بود که اشک هایم را پاک کند و وقت رفتن، همین، بگوید: گریه نکنی ها!

...

فهمیدم که اگر مثل همان اول ها دوستش داشت، گریه اش برایش سخت می آمد! دوستش نداشت آن طوری که اگر ناراحت میشد، کز می کرد یک گوشه و دور و بری ها می دیدند، ساکت نشسته و حرفی نمی زند... چون به هم ریخته بود از ناراحتی آن یکی... اگر گریه او را می دید، او هم گریه می کرد...

فهمیدم که دیگر سهم او از قلب او، کمتر از قبل شده... احتمالا دیگر تنها او و قلب آن دیگری نیست... احتمالا قلب آن دیگری دیگر خیلی با او نیست. خیلی برای او نیست!

فهمیدم که دیگر دارم به پایان نزدیک میشود!

آه از پایان؛ چقدر گریه ام آمده و مجبورم بغض کنم و دندان روی هم بفشارم که مبادا، پلک های ضعیفم، تاب اشک را نداشته باشد و همه را از آشوب درونی ام با خبر کند...

این تغییر شخص ها در نوشته ی امروز من، فقط برای آن است که او، آینه ی تمام نمای خود من بود... خود خود من!

یادم می آید، یک روز، وقتی گفتم نمیتوانیم مثل اینکه با هم باشیم، بغض کرد، بغضش دوام نیاورد، گریه کرد... اما امروز، تا من سردی می کنم، او یخ می شود! بابا! نامرد! من دارم ناز می کنم که نازم را بخری...

اشکم که جاری شد، گفت: چی شد آقا!؟ دستی بر سرش کشیدم و آرامش کردم. گفتم ناراحت تو شدم.

آرام آرام، برای خودم روضه خوانی کردم!

گفتم: ببین! سعی کن کم کم عادی بشوی... سعی کن کم کم به این فکر کنی که قرار نیست تو، همه ی زندگی کسی باشی! تو و او با هم دوست بمانید بهتر است.

بی تاب شد؛ ریخت بهم؛ گفت: آقا! چرا نباید بفهمد که من که اینقدر گریه می کنم برایش، یعنی همه ی زندگی من اوست. یعنی من با تمام وجودم میخواهمش. یعنی بابا، عزیزمن، آخر دیگری که تو جای مرا در قلبت به او بخشیده ای، چقدر تو را میخواهد! چقدر از قلبش تویی؟ بیاید مقایسه کند؛ من همه ی قلبم را می دهم به او!

اگر قرار بود، خانه ای به نام کسی کنند، شش دنگش را که بدهی یعنی دیگر خودت هیچ!

چرا نمی خواهد بفهمد...

من را ریخت بهم. باز یاد خودم افتادم.که مثل این حرف ها را برایش زدم. گفتم با خودم قرارداد کرده ام که به نبودنت فکر نکنم! که اگر قرار باشد به نبودنت فکر کنم، فقط به مرگ فکر می کنم؛ به چه جور مردن! که یا از بلندی خودم را پایین بیاندازم، یا ....

یادم افتاد، که همه را از قلبم بیرون ریختم و خیلی ها را دیگر، که خیلی هم میخواستمشان، دیگر نخواهم، که فقط او را بخواهم. که فقط او بشود همه ی من. که من دیگر هیچ...

باز اشکم روی گونه ام نشست.

گفت: آقا! چرا گریه می کنید؟

گفتم: ناراحت تو ام...

گفتم: ببین؛ حساب محبت، از مقایسه خارج است. تو اگر دوستش داری، باید راحت بودنش را هم دوست داشته باشی؛ با خودت مرور کن که اگر او راحتی اش به این است، تو هم همین را می خواهی... مگر دوستش نداری؟

گفت: چرا.... اما....

گفتم اما ندارد دیگر...

ولی در دل خودم گفتم: اما....

یاد خودم افتادم. که بعد این که دیگر به خاطر راحتی اش خودم را، قلبم را، همه ی دلم را سرکوب کردم، احتمالا تنها جوابی که شنیدم این بود: خب، الحمدلله از دستش راحت شدم!

گفتم: اما اگر چنین حرفی را از رفتارش برداشت کردی، به خودم بگو، من برایت داد بزنم، که آهای نامرد! او به خاطر تو، دارد می میرد... تو حرف از راحتی میزنی؟

ریختم بهم... اشکم جاری شد!

گفت: آقا! کسی برای شما چنین دادی زد؟!

با تعجب نگاهش کردم... فهمیدم که فهمید! خواستم بگویم: من اگر گریه می کنم، ناراحت تو ام. تا آمدم بگویم: من اگر گریه می کنم.... ادامه داد: گریه می کنید، یاد خودتان می افتید...

دیگر بغضم را نخوردم!

...

از آن قصه چند سال است که می گذرد؛ امروزها که مرا می بیند، می گوید: آقا! آن روزتان را که دیدم، فهمیدم سریع بی خیال این حرف ها بشوم که زندگی کنم... و ممنون شما هستم که یادم دادید که اگر گرفتار این حرف ها بشوم، میشوم یکی مثل شما...!

و حالا او دارد زندگی می کند؛ هم او، هم او، هم.... او!

 

نظرات  (۱)

سلام ؛

پست مفیدی بود ، خوشحال می شم از آخرین پست سایت من هم دیدن کنی

عنوان مطلب : تلاش برای ترور منجی آخر الزمان !


خوشحال می شم نظرت را راجع به این مطلب بدونم .

http://ariae.ir/30256-Emam-zaman.html

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی