بس کنید این سرگرانی را!
دل به دست هرچه میدادید دیگر نه!
حس کنید این جاودانی را
این پیام تا ابد بیدار فانی را:
« چشم ها را باید شست »
« جور دیگر باید دید » زندگانی را
بس کنید این سرگرانی را!
دل به دست هرچه میدادید دیگر نه!
حس کنید این جاودانی را
این پیام تا ابد بیدار فانی را:
« چشم ها را باید شست »
« جور دیگر باید دید » زندگانی را
تصوّری که تو داری، آرامش دریاست!
لیک بدان که میسوزد
بی نقاب و پرده، جمال آنکه پی نور است
از شمس روی تو...
او پی عشق آدم و حوّاست...!
بارالها ای تو ستار العیوب!
ای همانکه هست غفار الذنوب!
ای امید ناامیدان ای خدا!
ای پناه بی پناهان ای خدا!
ای رحیم با صفا و با وفا!
لطف کن رحمی بر این بنده نما
شب میلاد شه و سرور کل کائنات
صاحب حلم و درایت سید حسن الصفات
همره جمع ملائک توی عاشق بفرست
به امید فرج فرزندش یک صلوات
----------------------------------------------
1388
باری دلم از غصه ی یاران شده رنجور
خواهم سخنی گویم از آن جمال پر نور
آن چهره که خورشید غلام و دست بوسش
وان خرقه که انگار بود رخت عروجش
آن کس که بوَد زنده نه از حیث نظرها 1
روی سوی خدا با دل خود کرد سفرها
خیالم گشت راحت، رفتم از یاد
هر آنچه داشتم هم رفته بر باد
قسم بر دوستی بر باوفایی
امان از بی وفایی، داد و بیداد
-----------------------------------
بهار 1387
آن شب دگر آقا نتوانست بماند
بر مصیبت برادرش روضه بخواند
او اشک همی ریخت برای غم عباس
آن کس که بشد مست ز صهبای گل یاس
فرمود دگر توان بر صبر ندارم
عباس گلم بود، گل باغ و بهارم
عباس یل ام بنین پشت و پناهم
آن میر و سپهدار حرم و تکیه گاهم
آن بت شکن " باب حوائج " 1 به دو عالم
آن گل که شده مایه ی عز و افتخارم
آن ساقی عطشان که نخورد آب و بشد آب
ناگاه بگفتا یا اخا مرا تو دریاب
شمشیر زنان، ناله کنان، شدم به سویش
آن وقت بدیدم که شکسته بُد سبویش
دوش از طلب عشق و محبت تو مولا
دستم به طلب بود سوی عالم بالا
دل خواست سخن از تو بگوید به دو عالم
بگرفت مدد از در انگشتر خاتم 1
گفتم به سخن آمده ام بهر علمدار
آن ساقی بی دست تو، آن میر و سپهدار
دل در طلب عشق تو دیوانه ترین است
غم در بر این درد چه بسیار حزین است
ای یوسف بازار دلم بهر من این اشک
چون گوهر نایاب به انگشت نگین است
خواهد رسد آن روز که از عشق بمیرم
دل منتظرت مانده و جسمم به زمین است