بی خوابم کرده بود.
هر چه تلاش می کردم بی اعتنایی کنم، صدایش آزارم می داد.
پنجره را باز کردم تا دادی بزنم، هواری بکشم، داد و بیدادی کنم بلکه بی خیال شود و برود خانه اش؛
حالا چه وقت این سر و صداست؛
ساعت نمی فهمد که این وقت شب، اینگونه خواب ما را به هم ریخته.
پنجره را باز کردم که ناراحتی ام را سرش خالی کنم، چیزی دیدم که باعث شد خودم بی خیال شوم.
رو به حرم نشسته بود و گویی ناله می زد.
طاقت نیاوردم.
باید از ماجرا سر در می آوردم:
چه چیزی باعث شده که این وقت شب اینگونه ناله
بزند؟